انگشت شصت پام سِر شده از بس این مدت کار کردم ..
یه آخوند و یه زن برای بچه های محروم ازم خرید کردن، روزی رو خدا می رسونه، خیر اندر خیر شد ..
زندگیِ گند اندر گند اندر گند..
فیروزه اومده بود خرید، بهش محل نداشتم .خیلی بزرگ شده. نکنه فردا با بچه های دیگه بیاد :|
خانم آشتیانی هیچ فکر میکردی یه روز تیتر یه پست بشی؟ سر صبحی خوابتو دیدم واضحی و حالتم خوب بود .. من که بهت فکر نمیکردم چرا اومدی؟
خدا رحمتت کنه!
صمیر عزیزم ... خیلی چیزا هست که نمیشه نه واسه کسی گفت و نه انتظار داشت کسی متوجه اون بشه ... مثل دوست داشتن تو .. مثل بهارستان تا خاوران، مثل بازار حضرتی، مثل مراقبت هات از من، آخ که صدات تو گوشمه مثل چشمای عسلیت، مثل وحشی بودنت، مثل آرامشی که به من میدادی، کاش میتونستم بیام و کنارت توی قبر دراز بکشم...
تفاوت آدما عجیب غصه داره .. کاش شبیه هم بودیم، راستی صمیر تو که شکیبا رو دوست داشتی ... چرا من لایق خال سینه ی تو شدم، امشب میخوام تمام زخماتو ببوسم، توام برو از خدا یه شیشه مشروب بگیر و بخور گور پدر همه ی ما دخترا ...
آروم بخواب عزیزم .. شب طولانیه
بغضی ته گلوم محکم نشسته انگار که عریون داشته باشم، درد داره عجیب
من باید ببارم ...
دلم برات تنگ شده خیلی زیاد هم تنگ شده ...کاش بغلت کرده بودم کاش میشد همیشه باهات باشم، خال کوبیت عکس من و اسم من، رفت زیر خاک ...
خدا .... چی بگم ...
مامان گربه ها مرد، میگن سر کوچه دراز به دراز افتاده بوده و چشمای خوشگل روشنش سفید سفید شده، شاید شهرداری باز هوس کرده گربه ها رو بکشه، شاید کسی بهش سم داده، یا شاید با پا رفتن رو شیکمش،
اما هیچکس فکر نکرد من در نبود برفی ..
برفی سفید سفید بود با چشمای خاص، یه چشمش آبی بود و اون یکی سبز، شبا توو تاریکی یه چشمش نور قرمز داشت و یه چشمش نور سبز، وقتی صداش میزدی، خوب میفهمید، سر کوچه زیر اولین پنجره میشست و پسر همسایه همیشه براش غذا می انداخت، پسر همسایه چند روز قبل سراغ برفی رو از ما میگرفت، اگه بفهمه برفی مرده حتما خیلی خیلی خیلی خیلی غمگین میشه..
برفی بچه هاشو خونه ی ما بدنیا آورد، روزهایی که من افسردگی شدید داشتم با بودنش حالم کم و کم و کم رو به بهبودی رفت، اصلا شاید واسه همین بچه ها رو اینجا بدنیا آورد .. برفی هیچ وقت هیچ وقت غذایی که بهش میدادیم و نمیخورد، همشو بین بچه هاش تقسیم میکرد ... مادر به فدا کاری برفی نبود .. بجه هاشو با چنگ و دندون تر و خشک کرد ...
برفی .. اگه میدونستی انقدر ناراحت میشم بازم میرفتی؟
تنهایی گاه صدای هیاهو و خنده های یک جمع شبیه دخترای توی سلفه .. میاد توی گوشت میشینه و زوزه سر میده، که چقدر از این همه آدم دماغ سربالای مو بلوند بیزاری، که چقدر چشمات شبیه چشم هیچ کدومشونه و چقدر بی نوری .. پیش خودت فکر میکنی میون یه مشت گوسفند که یونجه هاشون رو سیر خوردن داری می لولی و لابد تو بز این گله ای..
میگن آدمو مرد میکنه، فارغ از زنیتت، یه لذت هایی رو هم برات میاره، مثلا میتونی تو اووج یه رابطه ی عاطفی، وقتی طرف سوسه میاد و منتظره تو براش بمیری، اونقدر قوی بشی که اونو تو وجودت بکشی و با افتخار بالای سر جنازه اش زوزه بکشی ..
یه وقتایی ام تهوع میشه رو سر اون مردی که اولین حرفش اینه چرا ازدواج نکردین و دومیش دوس پسر نمیخواین و سومیش کوو شوهررر!
همیشه برای تحول لازمن، تهوع و تنهایی و چای تلخ