شرقِ بنفشه

مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم

شرقِ بنفشه

مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم

نصفه ام

«ابد و یک روز»

بسم الله الرحمن الرحیم که به تن تو برکت داد
بسم الله الرحمن الرحیم که از آنهمه برکت دستی نصیب من شد که پیش  کشید و  پا نداد
در این شب معصوم صورت تو را از کدام دانشگاه تهران بیاورم بگذارم جای صورت دیگری ؟
بنام خداوند بخشنده ی مهربان که در تاریکی  به ما تخیل عنایت فرمود
و در عکسهای کلاس هشتم ات وقتی قرآن را با صوت می خوانی تخیل عنایت فرمود

و در آن طفل معصومی که ‌رو سری ات را سفت به گلو بسته ای  تخیل عنایت فرمود

تو ملکوت اعلا بودی
 باید قبل از انقلاب
 قبل از کشف حجاب
با دلی آرام به سوی ات پرمی زدم
یا دست به زانو  در خانه با خون دل
 صفحات تقویم را بی تو  تک تک تک هدر می دادم
تو تووی مشت ام بودی
و نفس ات از قناره های شب های ماه گرفتگی ترکمن نزدیک تر بود
تو تووی مشت ام بودی
و من  چون خموشان بی گنه
نگه ام بر آسمان بود
دیدم زنی که در سواحل پولاد فریاد می زد: «خدا خدا خدا  »تو بودی
از مادرم خداحافظی می کردم زار زار زار گریه می کرد تو بودی
حافظ به چها هارده روایت می خواند تو  مرا چون  حروف یرملون
در ایران خودرو ادغام  کردی

مرا با صوت
بلند بلند  قرائت کن
و  چون وامی مضاربه یکجا پس  بده

 جای تشهد
قضای عهد ماضی را چنان سفت به جا آر   که سعدی با همه ی پدر سوخته گی اش جفت کند

شهادت بده قدرت
در  آدم سورااااااخ درست می کند
شهادت بده
آنها که به دیدن تو می آیند
 تماشا چیان خوبی نیستند
من با بوسه ام تو را شکاف  داده ام
و تهران را «ابد و یک روز» بدهکار کرده ام
 فقط اعتیادِ بهروزِ وثوقی قشنگ نیست
درون هر آدمیزاد یک نفر کارتن خواب است
درون هر خانواده  یک نفر دوست دارد جل و پلاسش را جمع کند  بزند به سینما و چند سانس پشت سر هم خانواده اش را بزند زیر گریه
الامان ای قرآنی که از زیر تو ردش کردند
الامان ای کاسه ی آبی که خالی مانده ای  پشت سرِ او که مدام
 تهدید می کرد موهای اش را از ته می زند و می اندازد دور
الامان ای تخیل
مرا به عکس های قبل از تولدش ببر
وقتی که فقط یک دهان بود و دست و پا نداشت
مرا با صورت اش  قبل از سقوط مصدق  آشنا کن
وقتی خبری از قیمه های نذری  نیست و بوی قورمه سبزی
دست از سرِ ما  بر نمی دارد
از سینه ام دست بکش
از این جفت چشم غریبه که مدام در سینه ی من این جفت پا را  ترجیح می دهند که عاشورای ۸۸ بزند به چالوس
اعتراف می کنم
 در زندگی  سه بار عاشق بوده ام
زنی که دوستش داشتم و فقط از سمت چپ زیبا بود
پدری که نصف سینه اش سوخت
و آن قدر عطش داشت
که مدام نوشابه ی خانواده ی مشکی طلب می کرد
  من یک نصفه ام پدر سوخته بود
در رختخواب همیشه  آن نصفه ی پدر سوخته اولِ هر صبح بیدارم می کرد می فرستاد مدرسه
در هشت سالگی با دختر همسایه عروس بازی می کرد
در دوازده  سالگی
صبحگاه مدرسه ی شاهد قرآن می خواند
و شعار می داد :سه شنبه روز کمک به جبهه
و چه صدایی داشت  پدر سوخته

در بیست و پنج  سالگی
ازدواج کرد
و فقط چند سال بعد به زن اش گفت
من
 دیگر
برای تو مرد نمی شوم شکوفه.

«مهدی قلایی»