شرقِ بنفشه

مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم

شرقِ بنفشه

مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم

نه نع

گربه ها گربه صفت نیستن، اونا از رو گشنگی نمیان سراغمون .. دل تنگ میشن .. دم دراز میاد و  خودشو به زور میشونه رو پام .. سلطان دستامو به زور میکشه به صورتش.. نره به چشام زل میزنه و برفک دستامو گاز گازی میکنه ..  گربه ها از رو گشنگی نمیان سراغ ما .. گربه ها وقت دلتنگی میان  ..

مرثیه

مامان گربه ها مرد، میگن سر کوچه دراز به دراز افتاده بوده و چشمای خوشگل روشنش سفید سفید شده، شاید شهرداری باز هوس کرده گربه ها رو بکشه، شاید کسی بهش سم داده، یا شاید با پا رفتن رو شیکمش،


اما هیچکس فکر نکرد من در نبود برفی .. 

برفی سفید سفید بود با چشمای خاص، یه چشمش آبی بود و اون یکی سبز، شبا توو تاریکی یه چشمش نور قرمز داشت  و یه چشمش نور سبز،  وقتی صداش میزدی، خوب میفهمید، سر کوچه زیر اولین پنجره میشست و پسر همسایه همیشه براش غذا می انداخت، پسر همسایه  چند روز قبل سراغ برفی رو از ما میگرفت، اگه بفهمه برفی مرده حتما خیلی خیلی خیلی خیلی غمگین میشه..

برفی بچه هاشو خونه ی ما بدنیا آورد، روزهایی که من افسردگی شدید داشتم با بودنش حالم کم و کم و کم رو به بهبودی رفت، اصلا شاید واسه همین بچه ها رو اینجا بدنیا آورد .. برفی هیچ وقت هیچ وقت غذایی که بهش میدادیم و نمیخورد، همشو بین بچه هاش تقسیم میکرد ... مادر به فدا کاری برفی نبود .. بجه هاشو  با چنگ و دندون تر و خشک کرد ...

برفی .. اگه میدونستی انقدر ناراحت میشم بازم میرفتی؟